بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۵

روزانه ی یک کچل سرباز: ایست!

یک فرمان پر کاربردی در پادگان وجود دارد به نام "ایست"! وقتی چند نفر در محوطه پادگان یا هر جای دیگری نشسته اند، ایستاده اند و یا هر حالت دیگری هستند و یکی از اراشد و یا فرمانده ای از آنجا عبور کند، اولین کسی که چشمش به حضرت والا افتاد باید با صدای بلند داد بزند "ایست"! جوری که پرده گوش ها پاره شود و شخص فریاد زننده ایضا! هر جنبده ای هم که صدا را می شنود باید خبر دار عین چوب خشک بایستد تا مافوق عبورشان را بفرمایند یا دستور "آزاد" بدهند.

این فرمان ایست قاعده و اصول دارد! همچین الکی نیست! مثلا در مسجد و کلاس درس ایست نداریم! در حضور مقام دارای درجه بالاتر برای مافوقی که درجه پایین تری دارد، ایست نمی کشند (مثلا وقتی فرمانده گردان هست و فرمانده گروهان عبور می کند). فقط برای سلسه مراتب ایست می کشند و چند نکته دیگر!

وقتی دسته ای از سربازانِ جان، در حالت قدم رو به مافوق می رسند، کسی که دسته را هدایت می کند (راننده دسته!) به جای "ایست" فریاد می زند "خبر". آن وقت هست که جماعت به نشانه احترام و در حال حرکت، 8 بار پایشان را زمین می کوبند تا زانوهایشان آب بیاورد به حول و قوه الهی!

دو سه هفته اول این فرمان شوخی ما شده بود و این قدر بچه ها برای همدیگر ایست کشیده بودند که همه نسبت به این فرمان بی تفاوت شده بودیم و از سر جایمان جُم نمی خوردیم. اصلا ایست کشیدن خز شده بود! بعضا فرمانده رد می شد و کسی ایست نمی کشید! یا ایست می کشید اما ملت یک دست در جیب، با دست دیگرشان تخمه می شکستند! تا اینکه بچه ها جلو فرمانده مرکز سوتی دادند و دل ها بسوزد برای کچل سربازان!

مایی که برای فرمانده ایست نمی کشیدیم، حالا باید برای اراشدی که آن ها هم سرباز بودند ایست می کشیدیم! بچه ها همدیگر را قسم می دادند که با این دستور شوخی نکنند! 

بعد از این قضیه چپ و راست "ایست" کشیدن بود و خبر دار ایستادن و آزاد شنیدن. وقتی خسته و کوفته، نشسته بودیم روی زمین و وانگهی ایست می کشیدند، سلام و درود بود که بر روان عمه عبور کننده و ایست کشیدنده می فرستادیم!

یک بار در آسایشگاه بزرگواری در حال تعویض تنبان بود که ارشدی دخول نمود و شخصی ایست کشید! بنده خدا در همان حال بی تنبانی خبر دار ایستاد تا سوژه مسخره بازی آن شبمان جور شود! آن شب تبصره ای بر قانون ایست زدیم که در حال تعویض البسه کسی ایست نکشد!

ساعت 2 شب بود که افسر نگهبان آمد برای سرکشی از نگهبانِ آسایشگاه. نگهبانِ از همه جا بی خبر هم تا نگاهش به افسر نگهبان افتاد، هول کرد و چنان ایستی کشید که پشم های افسر نگهبان ریخت و بعد جماعتِ سربازانِ از خواب پریده ی گیج و حیران، به دنبال پناهگاه می گشتند تا خمپاره بهشان نخورد! آن شب خون نگهبان حلال شد که البته قِسِر در رفت!

بچه آدم
۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۷

سلام تنهایی

وقتی حرف تصمیم برای انتخاب رشته ارشدم به میان آمد و مشورت خواستم، می گفت تو ببین چگونه رشد می کنی، همان را انتخاب کن! می گفتم دوری از شما سخت هست. چهار سال دوری کارشناسی بس بود. می گفت به ما فکر نکن! تا حالا چگونه گذشته؟ آینده هم همین طور می گذرد. خدا بزرگه!
 اما وقتی یک بار تلفنی صحبت می کردیم، گله کرد! گفت ای کاش اینجا بودی. دوری از مادرم را با چه چیزی عوض کردم؟ ارزشش را داشت؟ وقتی چهره مهربانش را تجسم کردم، لبخندش را که غمی بزرگ پشت آن بود، در خودم فرو ریختم...
سه سال دیگر هم گذشت و خدا بزرگ بود. و حالا باز دوباره دچار دوری شدم!
با وجود محبت مادر و فرزندی و همه وابستگی ها،ممکن است از یک جایی دوری در تقدیر باشد. آن وقت هست که به قول حافظ: "رضا به داده بده وز جبین گره بگشای / که بر من و تو در اختیار نگشادست".
فکر می کنم در مسیر زندگی، آدم تنهاست!
باید بپذیرم و بپذیرید که حتی اگر کنار هم بودیم، باز هم هر کس جاده ی زندگی خودش را داشت! همسر، والدین و دوستان می توانند مسیر را تحمل پذیرتر کنند، اما در نهایت این خودمان هستیم که باید تنها، پا در جاده ی زندگی بگذاریم. تنهایی، جزئی از ذات ماست. تار و پود وجودمان است. همین!

پی نوشت: احساس می کنم نگاهم سنگدلانه اما منطقی هست! از خدا می خواهم یاری ام کند بچه خوبی برای مادرم باشم.
بچه آدم
۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۰:۴۷

آغاز حافظ خوانی از زیر صفر

 امشب یلداست و شبِ حافظ. همیشه وقتی دیوان حضرت حافظ را باز می کردم و یا در کنار آرامگاه ایشان تفالی می زدم، آن بهره ای که دلم می خواست را نمی بردم. واقعیت را بگویم ارتباطی با غزلیات برقرار نمی کردم، چون نمی فهمیدمشان. چندی پیش تصمیم گرفتم تا حافظ خوانی را آغاز کنم. هر چند عقیده دارم باید از کودکی با موسیقی و شعر انس داشت و برایِ من کمی دیر شده است.

اولین اشتباهی که در گذشته مرتکب می شدم این بود که با غزلیات، همچون کتاب داستان برخورد می کردم و تند تند می خواندم. در یک وعده کوتاه ِمطالعه، سه چهار غزل را می خواندم و می خواستم همه را بفهمم، آن هم در ابتدای راه! زهی خیال باطل. 
یکی نبود بگوید: "یک غزل را بردار، واژگان و عبارات آن را بفهم، با معانی آن ارتباط برقرار کن، در طول چند روز آن را برای خودت زمزمه کن، با آن عشق بازی کن، با آن اشک بریز، بخند، به فکر فرو برو و بعد سراغ غزل بعدی برو. گاه و بی گاه هم یادی از غزل آموخته شده کن. هر غزل برای یک هفته. شاید هم بیشتر!"
هنوز هم بهره ای از دقت های ادبی حافظ نمی برم (چون بلد نیستم) اما موسیقی غزلیات ایشان را دوست دارم. ادعایی هم ندارم که به معنایِ کلامِ استاد کلام رسیده ام اما با توجه به حال روز خودم، توشه ای بر می دارم. مسلما بهره ای که علامه طباطبایی از حافظ برده است فرسنگ ها با اندیشه منِ مبتدی فاصله دارد.
برای شروع به خواندن یک غزل، در ابتدا می آیم و معنی لغوی واژگان و معنی عبارات را در فرهنگ دهخدا و معین می خوانم. سپس تلاشی برای پی بردن به منظور حافظ از  عبارات کد گذاری شده می کنم! مثل باده پرستی، می، ساقی، زهد و ریا، طامات، مغبچه و الی آخر. جستجو در نت و حاشیه های سایت گنجور ابزار مفیدی بوده است. قسمت سخت کار، استفاده حافظ از اتفاقات و اندیشه های گذشته گان برای بیان غرض خودش است. شاید بتوان به قصد حافظ از بیتی پی برد اما وقتی اشاره ی حافظ به رخداد یا افسانه گذشته گان را فهمید، شیرینی حافظ خوانی چند برابر می شود. سپس همه ابیات را کنار هم می گذارم تا معنایی یک پارچه از غزل دریابم. سعی می کنم خودم را جای حافظ بگذارم تا حالش را در زمان سرودن آن غزل دریابم!! چه توقعی!
دیوان حافظ علامه قزوینی و دیوان قدسی را داشتم اما صرفا به خاطر علاقه ام به جناب ابتهاج، حافظ به سعی سایه را تهیه کردم. وقتی مقدمه اش را خواندم مطمئن شدم با یک اثر پژوهشی عالی مواجه خواهم شد و واقعا این طور بود. علاوه بر کیفیت چاپ بی نظیر، بیت های عربی توسط استاد شفیعی کدکنی ترجمه شده است و خیلی مسائل دیگر که در مقدمه توضیح داده شده است.
برای یادگیری تلفظ غزلیات، از خوانش صوتی سایت گنجور استفاده می کنم. آخر برخی واژگان را بار اول هست می خوانم و تلفظش را نمی دانم.
 شاید راهم در حافظ خوانی اشتباه باشد اما از بی خیال شدن بهتر است! بسی خرسند می شوم بزرگواری حافظ دوست، در بهتر فهمیدن حافظ یاری ام کند.
بچه آدم
۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۶

خالی کن

"هر چیزی یا کسی که دو سال به آن نیاز پیدا نکردی و یا سری به آن نزدی، کلا از زندگیت حذفش کن!" این یکی از قوانین زندگی من هست.

توی دو سه هفته گذشته شروع کردم به مرتب کردن انباری و اتاق های خانه مان. خیلی وسائل بود که نمی دانستیم چه کارش کنیم. بر اساس این قانون اگر در دو سال گذشته استفاده شده بودند، بر می گشتند سر جایشان؛ در غیر این صورت اگر کارآیی یا قیمت داشت می گذاشتیم برای خیریه وگرنه سطل زباله! و السلام.

کتابخانه ام هم از این قانون مستثنی نماند. دو کارتن کتاب را که مدت ها سراغشان نرفته بودم را دادم به کتابخانه عمومی تا حداقل کسی که به آن ها احتیاجی دارد، استفاده ای بکند. خودم هم عضو همان کتابخانه ام. اگر کتابم لازمم شد، امانتش می گیرم.

امروز داشتم دفتر تلفن موبایلم را به دفتر تلفن کاغذی منتقل می کردم. بعضی شماره ها که برای کارهای روزمره گرفته بودم و مقطعی بودند، حذف شدند. دوستانی (؟!) که بیش از دوسال در ارتباط نبودیم را هم همین طور. ماندند اقوام، دوستانِ جان، کسانی که کارم (=شغل) گیرشان هست یا احتمال می دادم کارم گیرشان بیفتد! همین.

البته اصل این قانون چیز جدیدی نیست (من در آوردی نیست)! مشهور هست به قانون خلاء که جزئی از طبیعت و هستی است. خلاء، موهبت ها را جذب می کند. کشش و جذب عجیب گردباد، به خاطر درونِ خالی اش هست. باید مثل گردباد بود!

بچه آدم
۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۰

پنجره ای به اعماق وجودم

امشب وقتی داشتم از مسجد محله مان به سمت خانه قدم می زدم، خیالم بال درآورد. زمانی را تجسم کردم که در توده ای خاک آرمیده ام؛ با سینه ای پر از طلبِ بازگشت برای بهتر شدن. وانگهی با خواهشم موافقت شد و از خاک برخواستم! سرگردان بودم. حالا چگونه زندگی می کردم؟ چه حجمی برای زمانی که در آن غوطه ور بودم می تراشیدم؟ ظرف عمرم را با چه معنایی و چه عملی لبریز می کردم؟

دوباره سوالاتی که هر روز به شکلی فکرم را درگیر می کنند، موریانه وار به ذهنم هجوم آوردند. البته وقتی غرق در کار می شوم، روزها می گذرد تا به خودم بگویم: "خُب! آخرش برای چی؟". همیشه به آن ها که با عشق برای هدف بزرگی فعالیت می کنند و وجودشان را با دغدغه های متعالی معنی می بخشند، رشک ورزیده ام.

تنها چیزی که فهمیده ام این است که با یک گوشه نشستن و فکر کردن و یا حتی مطالعه کردن نمی توان پاسخی برای این سوال ها یافت. سوالی که پاسخش همان زندگی است. باید دنبال معنا (یا عشق یا هدف غایی یا هر چیز با این محتوا) بود و صد البته باید از جایی شروع کرد. در عمل است که آدم محک می خورد و معنا، وجود را به سویِ خود می کشاند. نمی دانم! به نظرم می آید این طور باشد! من که دستم نرسیده!

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

بچه آدم
۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۲:۵۷

نوشیدنی من در آوردی

یک نوشیدنی دلپذیر ابداع کردم! تجربه خوشمزه ام را به اشتراک می گذارم:
یک قاشق چای خوری نسکافه، یک قاشق چای خوری کاکائو، یک سوم قاشق چای خوری قهوه ترک و یک قاشق چای خوری عسل را در یک لیوان ریختم و بقیه لیوان را با شیر پر کردم. به مدت 100 ثانیه در ماکروفر گذاشته و سپس نوش جان نماییدم!
عسل را برای شیرین کردن اضافه کردم. اگر تلخ دوست دارید نریزید! قهوه اگر بیشتر باشد، مزه اش قالب می شود. لیوان را با شیر کاملا پر نکنید، چون نمی توانید به خوبی ترکیب من درآوردی را هم بزنید.
پودر قهوه ترک فرمند، پودر کاکائو فرمند و نسکافه گلد مولتی کافه از هر کدام 100 گرم، حدود 25 تومن خریدم که فکر کنم برای دو ماهم یا حتی بیشتر کافی باشد (روزی یک لیوان). گفتنی است در زمستان بیشتر می چسبد :)
بچه آدم
دو روز پیش دایی ام از من کتابی خواست تا شب ها مطالعه اش کند. سراغ کتاب خانه ام رفتم و کتاب ها را از نظر گذراندم. دنبال کتابی بودم که داستان صرف نباشد، تئوری و علمی نباشد، پیچیده نباشد، خیلی حجیم نباشد، کشش بالایی داشته باشد، خوش خوان و خوش چاپ باشد و حرف برای گفتن داشته باشد. به بیان دیگر کتابی که به درد زندگی عملی بخورد. کتابی که بعد از خواندن، شوق بیشتر خواندن را بیدار کند.
سه شنبه ها با موری را انتخاب کردم. ترجمه شهرزاد ضیایی.
سه چهار ماه باقی است تا موری از بیماری ALS از پا در بیاید و خودش ذره ذره آب شدنش را می بیند. در این میان یکی از شاگردان قدیمی اش به ملاقاتش می آید. استاد و دانشجوی قدیمی تصمیم می گیرند پروژه ای تعریف کنند! پروژه ی زندگی! سه شنبه ها میچ آلبوم به دیدار موری شوارتز می آید تا درباره معنای حقیقی زندگی، ازدواج، فرهنگ عمومی جامعه، مرگ، فرزندآوری، عشق و ... صحبت کنند.
بیان بی تکلفِ فرد دنیا دیده و دانشمندی که باید تا چند روز دیگر با حیات در کره خاکی خداحافظی کند، روح انسان را خطاب قرار می دهد تا معنایی در خور حیات زندگانی اش بیاید؛ معنایی که بدون شک از مسیر عشق و محبت می گذرد.
شاید کلاس درس موری، جزء معدود کلاس هایی باشد که با ولع منتظر جلسه بعدی اش بودم! درود بر روان موری شوارتز.
بچه آدم
۰۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۵۱

عاشقانه ای از حافظ (1)

در خمِ زلفِ تو آویخت دل از چاه زَنَخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
بچه آدم
و افسوس که نمی توان بازگشت و از نو ساخت؛ اما، دست کم، به آن ها که در آغازِ راهند می توان یادگاری کوچکی داد؛ شاید به کارشان بیاید. (برگرفته از دیباچه کتاب)
گیله مرد و عسل در بحبوحه مبارزات و فرار و گریز، زندگی مشترکشان را شروع می کنند. عاشقانه شروع می کنند. یک عاشقانه آرام، داستان چگونه عاشقانه زیستن در همه شرایط زندگی ست. چه وقتی گیله مرد و عسل در حال مبارزه بودند، چه وقتی که انقلاب شد و شور انقلابی فرو کش کرد و زندگی عادی جاری شد. چگونه عاشقانه زیستن وقتی درگیر روزمرگی می شویم، وقتی خسته ایم، بی حوصله ایم، وقتی سر کار می رویم، وقتی کار خانه می کنیم، وقتی ...! همیشه ی همیشه!
به نظرم رسید این کتاب، بیان داستانی کتاب "چهل نامه کوتاه به همسرم" جناب نادر ابراهیمی است. تلاشِ ابراهیمی برای ساده بیان کردن قوانین ساده زندگیِ پر مهر و اخلاق مدار، در  کتاب هایش هویداست. 
جدایِ از محتوا، داستانِ این کتاب معمولی است. به نظرم می شد این همه  جمله قصار و بعضن ناب را در داستان قوی تری ساخت و پرداخت کرد. همچنین گاهی تکرار بیش از اندازه برخی مطالب در جریان داستان، آزار دهنده است.
بچه آدم
۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۴

جزء از کل از استیو تولتز

شروع بسیار خوبی دارد. از همان ابتدا جذب کتاب شدم و اصلا نفهمیدم کی کتاب تمام شد. آن هم کتاب 656 صفحه ای! داستان کتاب بسیار جذاب است. سبک نوشتار بسی خلاقانه است. جذاب تر و خلاقانه تر از برخی از کتاب های مطرح! البته به نظر من. بدون شک از جنبه ادبی، کتاب سترگی است. ناگفته نماند ترجمه بسیار خوبی داشت.

کتاب پر است از جملات و دیالوگ های کوتاه درباره خیلی چیزها. خیلی چیزها. گاهی دیالوگی را می خواندم و می گفتم: آفرین! چقدر خوب فلان حس را توضیح داده. یا جایی متحیر می شدم از دقت نویسنده در برخی اتفاق های روزمره! گاهی به فکر فرو می برد و گاهی می خنداند. و اما محتوا...

محتوای اصلی داستان، زندگی است. وقتی اسم زندگی می آید، نا خواسته پای مرگ هم به قصه باز می شود. استیو تولتز در جریان اولین رمانش که همان جزء از کل است (که در 36 سالگی اش به چاپ رسانده)، نام بسیاری از متفکرین و فلاسفه را می آورد و حتی از برخی از آن ها نقل قول هایی می کند. این نشان می دهد ذهن او درگیر حجم عظیم تفکرات اندیشمندان جور و واجور است. حاصل این پدیده، رمانی است سرشار از آشفتگی! خودِ نویسنده دنبال حقیقتی است که هنوز نیافته! حقیقتی که بتوان توجیهی منطقی برای زندگی باشد.

وقتی کتاب تمام شد، فارغ از همه جذابیت های ادبی و جملات و دیالوگ های متفکرانه، چیزی جز حیرانی در تفکر و عمل نصیبم نشد. مگر اینکه جزء از کل، داستان آشفتگی، حیرانی و بی پناهی انسان بریده از آسمان باشد.

بچه آدم