بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۱

ضد صمیمیت

کسایی که یه زمانی برای خودم بزرگشون کردم، یه روز ازشون متنفر شدم...

بچه آدم
۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۶:۲۷

خر نشو لدفن

تجربه بهم نشون داده وقتی یه نفر اصرار داره که راست میگه و حتی قسم میخوره، این فرد مظنون ردیف اول دروغ گوییه. یکی که به شدت اصرار داره رک و رو راسته، هفت خط تر از خودش نیست و باید ازش ترسید که مبادا بساط خاله زنک بازی رو راه بندازه. کسی که میخواد به بقیه بفهمونه که من فقط سرم تو کار خودمه، سرش رو لحظه ای از ماتحت آدم در نمیاره. کسی که خودش رو علامه می دونه، کسی که یه ریز فضائلش رو جار میزنه، پوچه! تهی یه! بی شعوره!
نمیتونم برای ادعام دلیلی پیدا کنم! احساس می کنم وقتی آدم یه فضیلت رو شدیدا نداره و به علت گشادی یا هر دلیل دیگه نمی خواد اون رو کسب کنه، تلاش میکنه دیگران و از اون مهمتر "خودش" رو فریب بده تا صدای وجدانش رو خفه کنه!
"من فلانم" یعنی "من دوست دارم فلان باشم اما تو رو خر فرض کردم"!
بچه آدم
۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۸

منم دوست دارم

نشستم روی مبل. نگاهش به تلوزیون بود. به مامانم که داشت می رفت توی آشپزخونه گفتم اگه نبات و قهوه توی کابینت رو نمی خورید، من با خودم ببرمشون. مامانم گفت اینجا فقط تو قهوه و نبات می خوری! فقط تو رو خدا کمتر شیرینی و نبات بخور!
هنوز سرش توی تلوزیون بود. موهاش که یکی در میون سفید شده بود رو نگاه کردم. از ته دلم دوست داشتم دستم رو بذارم روی شونه هاش و بهش بگم: "خسته نباشی مرد" اما نبودن های طولانی من و کارهای بی وقفه او، فاصله بینمون ایجاد کرده و رابطمون در حد سلام و احوال پرسی شده. 
سرش رو از تلوزیون برگردوند به سمت من. "بابا! همه چی رو به راهه؟ چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی خواستی، تعارف نکن. زنگ بزن." توی دلم گفتم: "منم دوست دارم" و به زبان آوردم: "باشه".
بچه آدم
۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۲۴

چو تخته پاره بر موج

...اگر به خدا یا چیزی ایمان یابید، حتی اگر جگرتان را درآورند، باز خواهید ایستاد و با تبسم به زجر دهندگان خود نگاه خواهید کرد. خوب، پس آن ایمان را بیابید تا زندگی کنید.
... زیاد فلسفه نبافید، خود را مستقیما بی هیچ تفکر به اختیار زندگی بگذارید و نگران نباشید. زندگی شما را به ساحل می رساند و به روی پای خودتان قرار می دهد. به کدام ساحل؟ چه میدانم! فقط اعتقاد دارم که هنوز باید زیاد زندگی کنید.
کتاب بی نظیر "جنایت و مکافات" از فئودور داستایوفسکی ترجمه مهری آهی
بچه آدم
۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۵۲

فکر، جان می گیرد

من می توانم فکری را همچون دانه ای بپاشم... و از این دانه واقعیت ایجاد خواهد شد.

کتاب بی نظیر "جنایت و مکافات" از فئودور داستایوفسکی ترجمه مهری آهی

بچه آدم
۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۰

غم بزرگ، قلب عمیق

... درد و رنج، لازمۀ قوۀ دارکۀ پهناور و قلب عمیق است.
مردم واقعا بزرگ، به نظر من باید در دنیا غم را بزرگ احساس کنند.

کتاب بی نظیر "جنایت و مکافات" از فئودور داستایوفسکی ترجمه مهری آهی
بچه آدم
۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۰:۱۹

بچه زرنگ شیراز

خار است به زیر پَهلُوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب

سعدی عزیز من، خیلی رِنده! شما بیت بالا رو ببین. خوابگاه سنجاب، تشک گرم و نرمه که از جنس پوست سنجابه. شیخ اجل غزل بعدی رو اینجوری شروع می کنه:

ماهرویا! روی خوب از من متاب / بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی / وین نپندارم که بینم جز به خواب

اگه منو مخاطب قرار میداد می پریدم بغلش می کردم! ماه رو که جای خود داره! در ادامه داریم:

حیف باشد بر چنان تن پیرهن / ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

سعدی جون! نداشتیم ناقلا! داره کار به جاهای باریک می کشه! و در آخر غزل:

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ / گوشمالت خورد باید چون رباب

استاد به ما صفر کیلومترها نصیحت می فرماید: گر خواهان بغل هستی، باید سختی بکشی! مثل ساز رباب که برای کوک کردنش، گوشی اون رو می پیچونن. البته پر واضح هست که این ابیات درباره عشق به خدا و عرفان و ازیناس. صلواتی عنایت بفرمایید :)

بچه آدم

گر به سر می‌گردم از بیچارگی، عیبم مکن!

چون تو چوگان می‌زنی، جرمی نباشد گوی را

سعدی

بچه آدم
۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۱

نمره بیست کلاسو نمی خوام

- یِی زمانی بود الیوت که اصن تو حالُ و هَووی درس و مقش نبودم. بعدشم که سَرو خورد به سنگ، افتادیم دنبال نمره! بیبینیم کدوم استاد بیتر نمره میده، بو همو بر میدوشدیم. حالو که آردو رو بیختیم، الکو رو آویختیم هوس یاد گرفتن اُفتیده به سرُم. بوگو چی کار کنم؟
- چرا عاقل کند کاری؟ آمو پوشو برو جمش کنا! تریپ علم بردوشته برام. بیو بیریم یِی پِری بخوریم. پوکیدم بس در و دیوال دیدم!
- پوشو بیریم یِی پالوده بزنیم جیگرو حال بیاد! پوشو!
بچه آدم

یغلاوی یا یقلاوی یا یقلوی به ظرف غذای فلزی استوانه‌ای دردار و دارای دسته گفته می‌شود که به خصوص برای توزیع غذا در سربازخانه و زندان به کار می‌رود. (+)

صبح روزی که وارد پادگان شدیم، هممون رو یه گوشه روی زمین ریختن تا جیرَمون رو بدن! یکی از بخش های مهم جیره، موجودی است به نام یقلوی! البته اوجا بهش می گفتن سلف (self) و خیلی هم تلاش کردن به ما بفهمونن که نگید یقلوی! این سلفه! اولندش سلف یک کلمه اجنبی هست و معنیش هم "خود" میشه که هیچ ربطی به این بشر نداره! ثانیا از زمان خلقت سربازی ایشون یقلوی بودن و اجداد ما باهاش خاطره دارن و اینکه چرا باید همچین اسم نوستالژیکی حذف بشه؟

همون ساعت اول یکی از بچه ها یقلویش رو گم کرد! فرمانده هم شاکی شد و اومد سخنرانی که آقا اینا دونه ای 40 تومن پولشه و اگه گم کنید باید خسارت بدید و از این حرفا. خلاصه فهمیدیم یقلوی چیز ارزشمندیه.

وقت غذا، جلوی غذاخوری در ردیف های 9 نفری به صف می شدیم (در گروه های نظامی تعداد نفرات هر صف، مضرب 3 هست). یقلوی، همراه ما در این لحظات بود. همراه اون باید لیوان شیشه ای بدون نقش دسته دار، قاشق و چنگال می بردیم. بردن همه ی اون ها اجباری بود، حتی اگه نمی خواستیم آب بخوریم یا از چنگال استفاده کنیم بازم باید می بردیمشون! نمک هم حکم مواد داشت و قدغن بود!

نفر اولِ ردیفی که به در غذا خوری نزدیک بود با اجازه ارشد فریاد می زد: "گروه به جای خود، گروه به چپ چپ (یا راست راست! بسته به اینکه در کدوم طرفه)، صف به جای خود، صف به پیش" بعدش کل گروهان باید می گفتن "علی" و صف 9 تایی قدم رو می رفت داخل غذاخوری.

الان یهو یاد کتاب "انسان در جست و جوی معنا" دکتر فرانکل افتادم (+). اونجا که توی غذا خوری اردوگاه کار اجباری برای دو تا دونه نخود، کلی التماس می کردن! البته پادگان ما بوخن والد (+) نبود اما مقدار غذا کم و بی کیفیت بود. بعدن متوجه شدم پادگان ما اینجوری بوده و دوستام که جاهای دیگه ای بودن خیلی از غذا تعریف می کردن تا جایی که یکی از بچه ها می گفت غذاشون از رستوران دانشگاه هم با کیفیت تر بوده.

یه بنده خدایی توی گروهان ما بود که کسی نفهمیدیم فازش چیه! یه روز همین جوری داشت رد می شد، یهو به مقسم گیر داد و گفت اجازه نداری خورشت رو بریزی روی پلو! باید بریزی کنار پلو، توی یقلوی! اگه ببینم این کار رو کردی اِل می کنم و بِل می کنم! همه داشتیم شاخ در می آوردیم که اضافه کرد: این کار غیر بهداشتیه!!!!!!!!! خلاصه هر روز باید یه جوری بساط مسخره بازی ما جور می شد که خدا رو شکر اون روز هم جور شد. تا آخر دوره کسی اجازه نداشت قیمه ها رو بریزه توی ماستا!

شستن یقلوی یک مقوله پیچیده و اعصاب خرد کنی بود. اونجا یه روشویی سیمانی بزرگ داشتیم و یک ظرف شور خونه. نظافت هر کدوم از اینا به صورت دوره ای بین گروهان ها تقسیم می شد. آب روشویی سرد بود اما ظرف شور خونه هم آبش گرم بود و هم مایع ظرف شویی داشت. اوایل همه چی اکی بود، بعد از یه مدت دیگه مایع نریختن توی مخزن و فقط آب خالی بود. بعد از چند روز هم کلن در ظرف شورخونه رو بستن و ما مجبور شدیم با آب سرد ظرف بشوریم. وقتی غذا چرب بود تمیز کردن یقلوی مکافات بود. ما هم اسکاج و مایع جور کردیم و چند نفری ظرفامون رو با آب سرد می شستیم. کلی خواهش کردیم که در ظرف شور خونه رو باز کنن و همیشه هم خواهش هامون به ثمر می نشست اما هیچ وقت در اونجا باز نشد! می گفتن بچه ها توی ظرف شور خونه آشغال میریزن و راه آب بسته می شه.

خلاصه یاد اون ایام افتادم و یاد یقلویم که همیشه از تمیزی برق می زد.

بچه آدم