۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۱:۱۱
این درد چه دردیست که درمانش نیست
امروز (آخرین روز آبان) اولین باران پاییزه شیراز آغاز به باریدن کرد. شاه چراغ رفتم. خلوت بود. توی حیاطِ حرم، باران را، چنارها و نارنج ها را و همچنین گنبد و گلدسته ها را نگاه می کردم. فقط نگاه!
در مسیر برگشت دورترین مسیر را انتخاب کردم. فکرهایی در ذهنم جرقه می زد و سریع خاموش می شد. یک موج کوچک شکل می گرفت و تا همت می کرد قد بکشد، به دیوار ساحل کوبیده می شد. چند بار نزدیک خانه شدم اما هر بار حسی درونم می گفت "مقصد اینجا نیست!" و دوباره در خیابان ها می چرخیدم. وجودم در پی چیزی، کسی یا جایی ست که خودش هم نمی داند چیست، کیست و یا کجاست! عجب گیری افتادم به خدا!!!
۹۶/۰۹/۰۱