۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۰۰
مهلت دوباره
دوم دبیرستان که بودم، معلم پرورشی مدرسمان، ما را به زندان برد! بخش سبز زندان که نوجوان ها را در آن نگهداری می کنند. زندانی ها داستان زندگی شان را برای ما تعریف کردند. چهره نوجوانی که متهم به قتل عمد بود را از خاطر نمی برم. نوجوانی که از سر شوخی باعث مرگ دوستش شده بود. منتظر بود تا 18 سالش شود و قصاص برای او اجرا شود. می گفت هر روز هزار بار می میرد. آرزو می کرد زمان به عقب برگردد تا همه چیز عوض شود. صدای او را به یاد دارم وقتی می گفت: ای کاش جای شما بودم.
بیمار لاعجلاج زندگی اش را خرج می کند تا روی سلامتی را ببیند. تا زندگی را ذره ذره بمکد، مزه مزه کند و با منتهای لذت قورت دهد! بیمارای که به سلامتی ما رشک می ورزد.
گاهی باید طعم زندگی به یادمان بیاید! باید ذهنمان به واقعیت جریان زندگی نزدیک شود!
من، زندانی محکوم به اعدامی هستم که بخشیده شده!
همان بیمار لاعلاجی که مداوا شده!
الان سرِ خطِ رندگی ام!
۹۷/۰۲/۲۵