۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۰
تمنا
هدفون را چپاند توی گوشش. آهنگ رفیق سیاوش را برای بار هزارم پِلِی کرد و گذاشت روی حالت تکرار. به عنکبوتی که روی رنگ پوسته شده گوشه سقف آویزان شده بود خیره شد. توده مفهوم ها هجوم آوردند. اول هر گزاره، چرا می آمد. از فکری به فکری. از احساسی به احساسی. دلتنگی ها سینه اش را می دریدند. قطره اشکی چکید. واقعا انسان چه موجود ضعیفی است. سرش را به سمت دیوار چرخاند و چشمانش را بست. "خدا! واقعا هستی؟ من را می بینی؟" کم کم خیال ها جای خود را به رویا می دادند. "یک جا خودت را به من نشان بده!" هیچ وقت خواب هایش را به یاد نمی آورد.
۹۷/۰۴/۲۰