۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۷
چرخه بی انتها
یک بازه زمانی از زندگی گذشته را انتخاب کرد. زمانی که همه چیز در آن عالی بود. شاد بود. سفر با خانواده به مشهد و رامسر، آن هم در زمان کودکی. وقتی زمان زندگی ایده آل انجام شده اش را اعلام کرد، برنامه باقی زندگی اش ریخته شد. لطف بزرگی که خودش آرزو کرده بود! او می خواست باقی عمرش، تکرار یک خاطره خوب گذشته باشد. وقتی سفر تمام می شد، دوباره زمان برمی گشت به اول مسافرت، وقتی که پدرش داشت چادر مسافرتی را روی باربند محکم می کرد و او به دنبال برادرش می دوید.
قبل از اجرای برنامه، یک بار دیگر در دلش شک و تردید آمد. آیا آینده ارزش امتحان کردن را نداشت؟ آینده ای کاملا غیر قابل پیش بینی. نه! هر چه می گذشت طعم خوشی محو تر می شد و اتفاقات خوب، دیگر آنقدرها شادش نمی کرد. تشویش و خستگی اش روز به روز بیشتر می شد. یک جا باید کوله بار غم را زمین می گذاشت و مثل یک پسر بچه سرمست شش ساله بعد از دوچرخه بازی توی کوچه پس کوچه های محله، استراحت می کرد.
۹۷/۰۵/۲۷