مسئولم
"تیغ یا ماشین؟" از لنی (اینجا) رو خوندم و یاد خاطره ای افتادم...
سال آخر دبیرستان بودم. بعد از مدرسه طبق معمول داشتم پیاده بر می گشتم خونه. توی مسیر یه گروه دختر دبیرستانی 20-30 متر جلوتر از من راه می رفتن. یادمه کوچه ای که توش بودم دو طرفش پیاده رو یک متری داشت و وسطش دوتا ماشین کنار هم می تونست رد بشه.
بین من و دوشیزگان یه عده پسر بودن که حواسم نبود دنبال دخترها بودن یا اتفاقی در مسیر قرار گرفته بودن. خلاصه یکی از خانم ها اومد از روی پل جلو یکی از خونه ها رد بشه که پاش لغزید و بین میله های پل آهنی روی جوب گیر کرد. دوستاش ول کردن رفتن!!! واقعن درک نمی کنم چرا! چند تا پسری که جلو من بودن دور دختره حلقه زدن و یکی بهش می گفت دستت رو بده به من عزیزم، یکی متلک می انداخت، یکی می خندید. دخترک بینوا رو سوژه کرده بودن. دختر بیچاره هم که تقلا می کرد پاش رو از لای میله ها بیرون بکشه اشک توی چشماش جمع شده بود و مدام دوستاش (!) رو نگاه می کرد.
من قفل کرده بودم. می خواستم سر دوستاش که هی برمی گشتن و پشت سرشون رو نگاه می کردن داد بزنم که نامردا دوستتون رو ول نکنید. می خواستم برم جلو و بزنم توی گوش عوضی هایی که دور دختره حلقه زده بودن اما هیچ کاری نکردم... بعدش توی ذهنم بارها خودم رو مواخذه کردم که باید جلو می رفتم! فوقش این بود که کتک می خوردم.
بارها موقعیت های از این دست که یه ارزش زیر پا گذاشته شده و من سکوت کردم برام پیش اومده. از ریختن زباله از پنجره ماشین گرفته تا مردم آزاری، حق بقیه رو ضایع کردن و ... به نظرم یکی از دلیل هاش اینه که از بچگی سبک زندگی "سرت تو لاک خودت باشه"رو در وجودمون نهادینه کردن. شاید ترس. شاید عدم اعتماد به نفس. شاید... نمی دونم!