پنجره ای به اعماق وجودم
امشب وقتی داشتم از مسجد محله مان به سمت خانه قدم می زدم، خیالم بال درآورد. زمانی را تجسم کردم که در توده ای خاک آرمیده ام؛ با سینه ای پر از طلبِ بازگشت برای بهتر شدن. وانگهی با خواهشم موافقت شد و از خاک برخواستم! سرگردان بودم. حالا چگونه زندگی می کردم؟ چه حجمی برای زمانی که در آن غوطه ور بودم می تراشیدم؟ ظرف عمرم را با چه معنایی و چه عملی لبریز می کردم؟
دوباره سوالاتی که هر روز به شکلی فکرم را درگیر می کنند، موریانه وار به ذهنم هجوم آوردند. البته وقتی غرق در کار می شوم، روزها می گذرد تا به خودم بگویم: "خُب! آخرش برای چی؟". همیشه به آن ها که با عشق برای هدف بزرگی فعالیت می کنند و وجودشان را با دغدغه های متعالی معنی می بخشند، رشک ورزیده ام.
تنها چیزی که فهمیده ام این است که با یک گوشه نشستن و فکر کردن و یا حتی مطالعه کردن نمی توان پاسخی برای این سوال ها یافت. سوالی که پاسخش همان زندگی است. باید دنبال معنا (یا عشق یا هدف غایی یا هر چیز با این محتوا) بود و صد البته باید از جایی شروع کرد. در عمل است که آدم محک می خورد و معنا، وجود را به سویِ خود می کشاند. نمی دانم! به نظرم می آید این طور باشد! من که دستم نرسیده!
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟