بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۷

بچه نازی آباد

این آقازاده که اینجا خوابیده پسرمه. یازده سالشه. ممنون. خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه. وقتی به خانمم گفتم میخوام پیاده برم کربلا، خودش کیفم رو پیچید. این پسر خیلی بهونه می گرفت، با خودم آوردمش. یه پسر سه ساله هم دارم که الان پیش مامانشه. بیا عکسشو ببین. عزیزمه. وقتی ۲۵ ساله بودم عاشق دختری شده بودم که دو تا کوچه تا ما فاصله داشت. وضع مالیمون خوب نبود. نازی آباد می نشستیم. با آقام خدا بیامرز ... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... رفتیم با بابای دختره صحبت کردیم. کارا داشت پیش می رفت تا اینکه آقام فوت کرد. من موندم و مادر و برادر کوچیک و خواهرام. شدم نون آور خونه. قبل از خروس خون از خونه می زدم بیرون و تا شب کارگری می کردم تا یه لقمه نون بیارم سر سفره. همه چی به هم خورد. عشق و عاشقی از سرم پرید. فقط کار بود و کار. اینا رو گفتم جوون تا این رو بهت بگم: نگاهت به آسمون باشه! 32 ساله که شدم با مادرم رفتیم خواستگاری خانمم. یکی از دوستام معرفی کرده بود. آقا! خانم نگو! فرشته. توی این ده پونزده سالی که با همیم خدا شاهده یک بار گله گی نکرده از من. یه بار نگفته من چیزی می خوام. مگه یه راننده تاکسی مثل من چقدر درآمد داره؟ الان که اینجام خیالم از همه چیز خونه راحته، از تربیت بچه هام راحته، قلبم آرومه. خدا رو هزار مرتبه شکر. تو کی میزنی به جاده؟ 3 صبح! داداش از 12 گذشته که! بگیریم بخوابیم.

بچه آدم
۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۸

منم دوست دارم

نشستم روی مبل. نگاهش به تلوزیون بود. به مامانم که داشت می رفت توی آشپزخونه گفتم اگه نبات و قهوه توی کابینت رو نمی خورید، من با خودم ببرمشون. مامانم گفت اینجا فقط تو قهوه و نبات می خوری! فقط تو رو خدا کمتر شیرینی و نبات بخور!
هنوز سرش توی تلوزیون بود. موهاش که یکی در میون سفید شده بود رو نگاه کردم. از ته دلم دوست داشتم دستم رو بذارم روی شونه هاش و بهش بگم: "خسته نباشی مرد" اما نبودن های طولانی من و کارهای بی وقفه او، فاصله بینمون ایجاد کرده و رابطمون در حد سلام و احوال پرسی شده. 
سرش رو از تلوزیون برگردوند به سمت من. "بابا! همه چی رو به راهه؟ چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی خواستی، تعارف نکن. زنگ بزن." توی دلم گفتم: "منم دوست دارم" و به زبان آوردم: "باشه".
بچه آدم
۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۷

سلام تنهایی

وقتی حرف تصمیم برای انتخاب رشته ارشدم به میان آمد و مشورت خواستم، می گفت تو ببین چگونه رشد می کنی، همان را انتخاب کن! می گفتم دوری از شما سخت هست. چهار سال دوری کارشناسی بس بود. می گفت به ما فکر نکن! تا حالا چگونه گذشته؟ آینده هم همین طور می گذرد. خدا بزرگه!
 اما وقتی یک بار تلفنی صحبت می کردیم، گله کرد! گفت ای کاش اینجا بودی. دوری از مادرم را با چه چیزی عوض کردم؟ ارزشش را داشت؟ وقتی چهره مهربانش را تجسم کردم، لبخندش را که غمی بزرگ پشت آن بود، در خودم فرو ریختم...
سه سال دیگر هم گذشت و خدا بزرگ بود. و حالا باز دوباره دچار دوری شدم!
با وجود محبت مادر و فرزندی و همه وابستگی ها،ممکن است از یک جایی دوری در تقدیر باشد. آن وقت هست که به قول حافظ: "رضا به داده بده وز جبین گره بگشای / که بر من و تو در اختیار نگشادست".
فکر می کنم در مسیر زندگی، آدم تنهاست!
باید بپذیرم و بپذیرید که حتی اگر کنار هم بودیم، باز هم هر کس جاده ی زندگی خودش را داشت! همسر، والدین و دوستان می توانند مسیر را تحمل پذیرتر کنند، اما در نهایت این خودمان هستیم که باید تنها، پا در جاده ی زندگی بگذاریم. تنهایی، جزئی از ذات ماست. تار و پود وجودمان است. همین!

پی نوشت: احساس می کنم نگاهم سنگدلانه اما منطقی هست! از خدا می خواهم یاری ام کند بچه خوبی برای مادرم باشم.
بچه آدم
۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۶

خالی کن

"هر چیزی یا کسی که دو سال به آن نیاز پیدا نکردی و یا سری به آن نزدی، کلا از زندگیت حذفش کن!" این یکی از قوانین زندگی من هست.

توی دو سه هفته گذشته شروع کردم به مرتب کردن انباری و اتاق های خانه مان. خیلی وسائل بود که نمی دانستیم چه کارش کنیم. بر اساس این قانون اگر در دو سال گذشته استفاده شده بودند، بر می گشتند سر جایشان؛ در غیر این صورت اگر کارآیی یا قیمت داشت می گذاشتیم برای خیریه وگرنه سطل زباله! و السلام.

کتابخانه ام هم از این قانون مستثنی نماند. دو کارتن کتاب را که مدت ها سراغشان نرفته بودم را دادم به کتابخانه عمومی تا حداقل کسی که به آن ها احتیاجی دارد، استفاده ای بکند. خودم هم عضو همان کتابخانه ام. اگر کتابم لازمم شد، امانتش می گیرم.

امروز داشتم دفتر تلفن موبایلم را به دفتر تلفن کاغذی منتقل می کردم. بعضی شماره ها که برای کارهای روزمره گرفته بودم و مقطعی بودند، حذف شدند. دوستانی (؟!) که بیش از دوسال در ارتباط نبودیم را هم همین طور. ماندند اقوام، دوستانِ جان، کسانی که کارم (=شغل) گیرشان هست یا احتمال می دادم کارم گیرشان بیفتد! همین.

البته اصل این قانون چیز جدیدی نیست (من در آوردی نیست)! مشهور هست به قانون خلاء که جزئی از طبیعت و هستی است. خلاء، موهبت ها را جذب می کند. کشش و جذب عجیب گردباد، به خاطر درونِ خالی اش هست. باید مثل گردباد بود!

بچه آدم
۲۵ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۰

پنجره ای به اعماق وجودم

امشب وقتی داشتم از مسجد محله مان به سمت خانه قدم می زدم، خیالم بال درآورد. زمانی را تجسم کردم که در توده ای خاک آرمیده ام؛ با سینه ای پر از طلبِ بازگشت برای بهتر شدن. وانگهی با خواهشم موافقت شد و از خاک برخواستم! سرگردان بودم. حالا چگونه زندگی می کردم؟ چه حجمی برای زمانی که در آن غوطه ور بودم می تراشیدم؟ ظرف عمرم را با چه معنایی و چه عملی لبریز می کردم؟

دوباره سوالاتی که هر روز به شکلی فکرم را درگیر می کنند، موریانه وار به ذهنم هجوم آوردند. البته وقتی غرق در کار می شوم، روزها می گذرد تا به خودم بگویم: "خُب! آخرش برای چی؟". همیشه به آن ها که با عشق برای هدف بزرگی فعالیت می کنند و وجودشان را با دغدغه های متعالی معنی می بخشند، رشک ورزیده ام.

تنها چیزی که فهمیده ام این است که با یک گوشه نشستن و فکر کردن و یا حتی مطالعه کردن نمی توان پاسخی برای این سوال ها یافت. سوالی که پاسخش همان زندگی است. باید دنبال معنا (یا عشق یا هدف غایی یا هر چیز با این محتوا) بود و صد البته باید از جایی شروع کرد. در عمل است که آدم محک می خورد و معنا، وجود را به سویِ خود می کشاند. نمی دانم! به نظرم می آید این طور باشد! من که دستم نرسیده!

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

بچه آدم
۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۶

حس خوب زندگی

داشتم با خودم فکر می کردم که حدود هشت سال پیش آرزویی داشتم که خیلی برام مهم بود. یادمه به خدا می گفتم اگه این آرزو برآورده بشه من دیگه چیزی نمی خوام!
الان که نگاه می کنم می بینم چیزی که هشت سال و اندی پیش از خدا می خواستم الان دارمش و هنوز پر از نیازم و آرزو. اون موقع ها با خودم فکر می کردم اگه این طور بشه چقدر شاد خواهم بود، چقدر همه چی عالی می شه! ولی الان که برآورده شده می بینم هیچی تغییر نکرده! فقط نیازهای دیگه که در اولویت بعدی بودن پر رنگ تر شدن.
یه زمان با خودم فکر می کردم به فلان جا که برسم و فلان چیزو داشته باشم، چقدر بی نظیره و چقدر موفقم و چقدر شادم و چقدر ... نگاه می کنم و می بینم چقدر از این چقدرها رو دارم و بازم اون حس عالی ای که دنبالش بودم رو ندارم... حسی که به تفکر من و بینش من از زندگی برمی گرده.
همین الان می تونم فارغ از همه چی، شادترین و سعادت مندترین و آروم ترین آدم روی زمین باشم! نیازی نمی بینم که این ها رو موکول کنم به برآورده شدن آرزوهای بعدیم!
سالمم، پدر و مادرم در کنارم هستن، دوستای خوبی دارم، امکانات رفاهی کافی دارم، زمینه ی رشد و شکوفایی استعدادام در اختیارمه، فامیل خوب و دلسوزی دارم، در کشور امنی زندگی می کنم، خدا رو قبول دارم، به قدر ظرفیتم اونو می شناسم، اهل بیت رو دارم، حتی الان دم افطار هست و گشنمه و حس خوب معنوی دارم، صدای گنجیشکا اتاق رو پر کرده، هوا خیلی خوبه و هزار تا چیز دیگه که می تونن بی حد و حساب باعث آرامش من باشن. نعماتی که خیلی ها از اون ها محرومن. خیلی ها دوست دارن یک صدم داشته های منو داشته باشن (موردش رو دیدم).
چقدر انسان حریصه و ناشکر... خودم رو میگم!

الان می خوام برم قبل از افطار حداقل با زبون از خدای مهربون تشکر کنم (در عمل که نکردم!). خدایی که خیلی دوسش دارم :)
بچه آدم
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴

دل نبند مسافر

کار دنیا خیلی جالبه. تا مزه یه خوشی زیر زبون آدم میاد، در جا زهر هلاهل رو می ریزه ته حلقت...
بعضیا میگن دنیا همون قدر که شادی داره، غمم داره...
منم قبول دارم! به شرطی که درد انسان بودن رو چشم بپوشیم. و همچنین غم تنهایی رو...

تابلویِ نقاشی، با آمیزه ای از رنگ هایِ غم و شادی در پس زمینه ی تنهایی!

براستى که انسان را در رنج آفریده‏ ایم. (بلد 4)
بچه آدم