۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۷
سلام تنهایی
وقتی حرف تصمیم برای انتخاب رشته ارشدم به میان آمد و مشورت خواستم، می گفت تو ببین چگونه رشد می کنی، همان را انتخاب کن! می گفتم دوری از شما سخت هست. چهار سال دوری کارشناسی بس بود. می گفت به ما فکر نکن! تا حالا چگونه گذشته؟ آینده هم همین طور می گذرد. خدا بزرگه!
اما وقتی یک بار تلفنی صحبت می کردیم، گله کرد! گفت ای کاش اینجا بودی. دوری از مادرم را با چه چیزی عوض کردم؟ ارزشش را داشت؟ وقتی چهره مهربانش را تجسم کردم، لبخندش را که غمی بزرگ پشت آن بود، در خودم فرو ریختم...
سه سال دیگر هم گذشت و خدا بزرگ بود. و حالا باز دوباره دچار دوری شدم!
سه سال دیگر هم گذشت و خدا بزرگ بود. و حالا باز دوباره دچار دوری شدم!
با وجود محبت مادر و فرزندی و همه وابستگی ها،ممکن است از یک جایی دوری در تقدیر باشد. آن وقت هست که به قول حافظ: "رضا به داده بده وز جبین گره بگشای / که بر من و تو در اختیار نگشادست".
فکر می کنم در مسیر زندگی، آدم تنهاست!
باید بپذیرم و بپذیرید که حتی اگر کنار هم بودیم، باز هم هر کس جاده ی زندگی خودش را داشت! همسر، والدین و دوستان می توانند مسیر را تحمل پذیرتر کنند، اما در نهایت این خودمان هستیم که باید تنها، پا در جاده ی زندگی بگذاریم. تنهایی، جزئی از ذات ماست. تار و پود وجودمان است. همین!
پی نوشت: احساس می کنم نگاهم سنگدلانه اما منطقی هست! از خدا می خواهم یاری ام کند بچه خوبی برای مادرم باشم.