۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۸
منم دوست دارم
نشستم روی مبل. نگاهش به تلوزیون بود. به مامانم که داشت می رفت توی آشپزخونه گفتم اگه نبات و قهوه توی کابینت رو نمی خورید، من با خودم ببرمشون. مامانم گفت اینجا فقط تو قهوه و نبات می خوری! فقط تو رو خدا کمتر شیرینی و نبات بخور!
هنوز سرش توی تلوزیون بود. موهاش که یکی در میون سفید شده بود رو نگاه کردم. از ته دلم دوست داشتم دستم رو بذارم روی شونه هاش و بهش بگم: "خسته نباشی مرد" اما نبودن های طولانی من و کارهای بی وقفه او، فاصله بینمون ایجاد کرده و رابطمون در حد سلام و احوال پرسی شده.
سرش رو از تلوزیون برگردوند به سمت من. "بابا! همه چی رو به راهه؟ چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی خواستی، تعارف نکن. زنگ بزن." توی دلم گفتم: "منم دوست دارم" و به زبان آوردم: "باشه".
۹۷/۰۴/۱۵