بچه نازی آباد
این آقازاده که اینجا خوابیده پسرمه. یازده سالشه. ممنون. خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه. وقتی به خانمم گفتم میخوام پیاده برم کربلا، خودش کیفم رو پیچید. این پسر خیلی بهونه می گرفت، با خودم آوردمش. یه پسر سه ساله هم دارم که الان پیش مامانشه. بیا عکسشو ببین. عزیزمه. وقتی ۲۵ ساله بودم عاشق دختری شده بودم که دو تا کوچه تا ما فاصله داشت. وضع مالیمون خوب نبود. نازی آباد می نشستیم. با آقام خدا بیامرز ... خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... رفتیم با بابای دختره صحبت کردیم. کارا داشت پیش می رفت تا اینکه آقام فوت کرد. من موندم و مادر و برادر کوچیک و خواهرام. شدم نون آور خونه. قبل از خروس خون از خونه می زدم بیرون و تا شب کارگری می کردم تا یه لقمه نون بیارم سر سفره. همه چی به هم خورد. عشق و عاشقی از سرم پرید. فقط کار بود و کار. اینا رو گفتم جوون تا این رو بهت بگم: نگاهت به آسمون باشه! 32 ساله که شدم با مادرم رفتیم خواستگاری خانمم. یکی از دوستام معرفی کرده بود. آقا! خانم نگو! فرشته. توی این ده پونزده سالی که با همیم خدا شاهده یک بار گله گی نکرده از من. یه بار نگفته من چیزی می خوام. مگه یه راننده تاکسی مثل من چقدر درآمد داره؟ الان که اینجام خیالم از همه چیز خونه راحته، از تربیت بچه هام راحته، قلبم آرومه. خدا رو هزار مرتبه شکر. تو کی میزنی به جاده؟ 3 صبح! داداش از 12 گذشته که! بگیریم بخوابیم.