صبح ها که سر کار میرم، تقریبا هشتاد درصد آدمایی که توی مترو نشستن، یا خوابن و یا دارن چُرت میزنن. عصر که بر می گردم هم دوباره یه عده خوابن یه عده دارن با گوشی بازی می کنن یا تلگرام و این چیزا مشغولشون کرده. بقیه هم یا به فکر فرو رفتن یا سرشون توی گوشی بقیه هست!
عمر هست که داره کیلویی تلف میشه. اصلا گور بابای عمر! قیافه ها رو که میبینی دچار افسردگی میشی! بهترین زمان صبح که یادگیری تو اوج خودشه به خواب می گذره (به بی کیفیت ترین حالت ممکن که فقط خستگی رو بیشتر می کنه) و عصرا همه عصبی و خسته و داغون.
امروز عصر توی مترو وقتی داشتم گلچین آهنگای بی کلام بیژن مرتضوی رو گوش می دادم، یاد کلیپ "یک صبح شاد در مترو پاریس" افتادم. سه دقیقه و چند ثانیه بیشتر نیست. بعدش خیال کردم همین آدمایی که توی قطار هستن بخوان برقصن. مثلا همین مرد میان سالی که شکم بدقواره ی قلمبه ش جای یکی دیگه رو گرفته داره شکمش رو می لرزونه یا مثلا پیرمردی که صندلی روبروی من نشسته داره با حرکتای ریزی عصاش رو تکون میده یا مثلا اون یارو اخموهه که تو فکر فرو رفته و تسبیحش رو تو دستش می چرخونه، بابا کرم می رقصه. پسر بچه ده دوازده ساله ای که سرش رو روی بازوهای باباش گذاشته و دست اونو گرفته، رفته روی شونه ی باباش نشسته و داره قهقهه می زنه. دختر و پسری که به در قطار تکیه زدن و دارن با هم پچ پچ می کنن، استغفر الله... منم که رقص بلد نیستم با پام ضرب گرفتم و دارم بشکن می زنم. خلاصه یه حالیه!
به این نتیجه رسیدم توی این وضعیت فقط دیوونگی و سرخوشی جواب میده.