بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

بچه آدم

همه از دست غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۷

چکیده تاریخ ایران

او برای قدرت های خارجی، مخصوصا انگلیس و روس و بعدا آمریکا، طبق یک تفکر و نگرش قدیمی، که متاسفانه آثار و عواقب آن تا به امروز هم به چشم می خورد، اعتبار و قدرت عجیبی قائل بود و هرگونه حرکت و انتقاد مخالفان و منتقدان خود را به یکی از نیروهای خارجی نسبت می داد و آن را محکوم می کرد ولی کمتر حاضر بود به کاستی های کار خودش هم بیندیشد.

کتاب "چکیده تاریخ ایران" از حسن نراقی نشر اختران - فصل پهلوی بخش پهلوی دوم

بچه آدم
۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۷

چرخه بی انتها

یک بازه زمانی از زندگی گذشته را انتخاب کرد. زمانی که همه چیز در آن عالی بود. شاد بود. سفر با خانواده به مشهد و رامسر، آن هم در زمان کودکی. وقتی زمان زندگی ایده آل انجام شده اش را اعلام کرد، برنامه باقی زندگی اش ریخته شد. لطف بزرگی که خودش آرزو کرده بود! او می خواست باقی عمرش، تکرار یک خاطره خوب گذشته باشد. وقتی سفر تمام می شد، دوباره زمان برمی گشت به اول مسافرت، وقتی که پدرش داشت چادر مسافرتی را روی باربند محکم می کرد و او به دنبال برادرش می دوید.
قبل از اجرای برنامه، یک بار دیگر در دلش شک و تردید آمد. آیا آینده ارزش امتحان کردن را نداشت؟ آینده ای کاملا غیر قابل پیش بینی. نه! هر چه می گذشت طعم خوشی محو تر می شد و اتفاقات خوب، دیگر آنقدرها شادش نمی کرد. تشویش و خستگی اش روز به روز بیشتر می شد. یک جا باید کوله بار غم را زمین می گذاشت و مثل یک پسر بچه سرمست شش ساله بعد از دوچرخه بازی توی کوچه پس کوچه های محله، استراحت می کرد.

بچه آدم
۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۶

BIG DREAMS

... I mean I think you have to realize that if you want to do something that's important, you know, you're going to face a lot of rejection, or at least it's very likely that you will. And so I just feel like, in the end, if you want to be happy and satisfied, it's good to dream big dreams, dreams that can change the world. And I guess, to me, when I was younger, I was more concerned about doing something that I felt was important than I was about necessarily keeping a job or something like that.

ROBERT LANGER

بچه آدم
بهترین توصیه برای کسی که دنبال حافظه ای بهتر می گردد، این است که به یاد گرفتن ادامه بدهد. همان طور که دیدیم، مغز دستگاهی فوق العاده انعطاف پذیر و کنش گر است. وقتی بخواهد خاطره هایی جدید ضبط کند، پروتئین های جدید می سازد و سیناپس هایی تازه به وجود می آورد. بعضی مناطق مغز، در پاسخ به تقاضای ذخیره اطلاعات بیشتر، به تدریج بزرگتر می شوند. اما همان طور که با بالاتر رفتن سن، قدرت ماهیچه های مان تحلیل می رود، توان مغز هم کاهش می یابد. می دانیم که ورزش جسمی شرایط فیزیکی بدن را بهبود می بخشد، نتایج پژوهش های عصب شناختی هم نشان می دهند ورزش ذهنی مشابه، چنین تاثیری را بر سلامت مغز انعطاف پذیرمان می گذارد.
کتاب "مغز" از مایکل اوشی - ترجمه یاسر مالی - نشر افق
بچه آدم
۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۳۷

ترقی معکوس

وژدانن بیاین قدر روحانی رو بدونیم. امروز دلمون برا احمدی نژاد تنگ شده، زمان محمود یاد خاتمی می کردیم و همین طور بگیر برو تا کورش کبیر.

ضمنا از محضر همایونی حضرات و آقا زاده های والامقامشون به خاطر اینکه با جوونی تباه شدمون، خاطر عزیزشون رو مکدر کردیم معذرت می خوایم.

بچه آدم

هر وقت احساس کردم که کارم درسته و این منم و بقیه سوسکن، لحظه ای نگذشته که دماغ سوخته و خیت شدم! چند روز بود که داشتم احساس خفنیت می کردم و بادی در غبغب می نداختم که هل من مبارز؟ وانگهی...

یکشنبه شروع کردم روی یه سری نمونه کار کنم. نمونه های سختی هم بودن واقعن. امروز صبح (چهارشنبه) وقتی نمونه آخر رو برداشتم، دیدم پشت نمونه نوشته: "علامت ضربدر، پشت نمونه است".

سرم رو پنج دقیقه گذاشتم روی میز. فایده نداشت! از اتاق زدم بیرون و ده دقیقه قدم زدم و نفس عمیق کشیدم. بعدش برگشتم و نمونه آخر رو گذاشتم سر جاش و نمونه اول رو برداشتم. این بار باید همه ی کارها رو روی سطحی انجام می دادم که روی نمونه بود و علامت نداشت!

تحیت و درود نثار روان اسکلی شد که توضیح علامت به این مهمی رو روی نمونه آخر نوشته بود و تشر به خودم که مسئله به این پیش پا افتادگی و مهمی رو بی توجهی کردم. باشد که پند گیرد!

بچه آدم
۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۲

دلا دیوانه شو

صبح ها که سر کار میرم، تقریبا هشتاد درصد آدمایی که توی مترو نشستن، یا خوابن و یا دارن چُرت میزنن. عصر که بر می گردم هم دوباره یه عده خوابن یه عده دارن با گوشی بازی می کنن یا تلگرام و این چیزا مشغولشون کرده. بقیه هم یا به فکر فرو رفتن یا سرشون توی گوشی بقیه هست!

عمر هست که داره کیلویی تلف میشه. اصلا گور بابای عمر! قیافه ها رو که میبینی دچار افسردگی میشی! بهترین زمان صبح که یادگیری تو اوج خودشه به خواب می گذره (به بی کیفیت ترین حالت ممکن که فقط خستگی رو بیشتر می کنه) و عصرا همه عصبی و خسته و داغون.

امروز عصر توی مترو وقتی داشتم گلچین آهنگای بی کلام بیژن مرتضوی رو گوش می دادم، یاد کلیپ "یک صبح شاد در مترو پاریس" افتادم. سه دقیقه و چند ثانیه بیشتر نیست. بعدش خیال کردم همین آدمایی که توی قطار هستن بخوان برقصن. مثلا همین مرد میان سالی که شکم بدقواره ی قلمبه ش جای یکی دیگه رو گرفته داره شکمش رو می لرزونه یا مثلا پیرمردی که صندلی روبروی من نشسته داره با حرکتای ریزی عصاش رو تکون میده یا مثلا اون یارو اخموهه که تو فکر فرو رفته و تسبیحش رو تو دستش می چرخونه، بابا کرم می رقصه. پسر بچه ده دوازده ساله ای که سرش رو روی بازوهای باباش گذاشته و دست اونو گرفته، رفته روی شونه ی باباش نشسته و داره قهقهه می زنه. دختر و پسری که به در قطار تکیه زدن و دارن با هم پچ پچ می کنن، استغفر الله... منم که رقص بلد نیستم با پام ضرب گرفتم و دارم بشکن می زنم. خلاصه یه حالیه!

به این نتیجه رسیدم توی این وضعیت فقط دیوونگی و سرخوشی جواب میده.

بچه آدم
۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۶

در خزانم بیا ای بهار

"واجب است هر کس بتواند لااقل به جایی روی آورد."
جنایت و مکافات از فئودور داستایوفسکی
این روزها خیلی احساس بی پناهی می کنم. نمازهام رو همچنان از سر عادت و یا برای اینکه پل های پشت سرم رو خراب نکنم می خونم اما خیلی بی حس و حال هستم نسبت بهش! به خدا ایمان دارم اما... می دونی! چی می شد خدا یه جوری خودش رو بهم نشون می داد یا باهام حرف میزد؟ الان قلبم بیش تر از هر وقت دیگه نیاز داره حضورش رو حس کنه. چه می دونم! بعضی وقتا می گم شاید اثر گناهه و خیلی بد شدم، اما مگه بدا دل ندارن؟ خب دلم رو چه کار کنم. فقط یه جمله! اصلن به یه رویا کوتاه راضیم! امام زمان(عج) رو هم نمیشه دید یا هم کلام شد؟ آخه موسی (ع) با تو حرف زد...

"چون موسى به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى، تا در تو نظر کنم. گفت: هرگز مرا نخواهى دید. به آن کوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار یافت، تو نیز مرا خواهى دید. چون پروردگارش بر کوه تجلى کرد، کوه را خرد کرد و موسى بیهوش بیفتاد. چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستین مؤمنانم." اعراف 143
بچه آدم
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۴۲

جدا ز دامن مادر

این فینگیلی رو یکی از بچه ها نجات داد. گوشه پنجره کنار میز من براش آشیونه درست کردیم. کلی سر و صدا می کرد، بعد می خوابید و بعد بلند می شد و غذا می خواست. نوکش رو باز می کرد و می چرخوند رو به بالا. می خواستیم به جَکی پرواز یاد بدیم...  امروز صبح چشماش رو باز نکرد. بدرود :(
پرنده کوچک
بچه آدم